عروسکی می شوی توی ویترین بزرگترین مغازه
و من کودکی عاشق تو
پاهایم را روی زمین می کوبم و می گویم: من او را می خواهم...
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
ببر با خود منو شاید رها شــم
از این دنیای بی نام و نشونــه